روایت یک قهرمان
🌙 روایت یک رویا: لباسهای نو برای مهمانی خدا
یک روز قبل از عملیات است. عباس قلمش را برمیدارد تا آخرین کلمات را برای خانواده بنویسد. دلش قرص است، چرا؟ چون دیشب برادر شهیدش «رضا» را دیده است.
مینویسد:
«دیروز ظهر خواب رضا را دیدم که برای عملیات رفته بودیم. رضا را در حالی که لباس نو پوشیده بود دیدم. پیش او رفتم، با هم روبوسی کردیم و بعد با هم رفتیم…»
عباس میدانست این لباس نو، خلعت شهادت است. او در نامهاش با اطمینان به پدر و مادرش میگوید:
«خداوند جوانان شما را خریداری کرده و دیگر هم پس نمیدهد… رضا را خریده، مرا هم انشاءالله میخرد.»
و چه زیبا خریدنی… که پیکرش در کنار برادر در گلزار شهدای کرمان آرام گرفت
